-
قصه های شهر دیوانه
1390/06/25 06:03
این وبلاگ رو با تمامی پست ها و کامنتاش به اینجا منتقل کردم
-
غروب در سلمانی
1390/06/14 23:12
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 یک ساعت مانده به غروب وارد سلمانی می شوم-همانی که شما بهش می گوید آرایشگاه-.سلمانی حسابی تحویلم می گیرد و سبزیم را پاک میکند. از شش سال پیش که بچه دبیرستانی بودم و موهایم را با ماشین شماره12 میزدم تا امروز که بچه دانشگاهیام و موهایم را مثل این...
-
به بهانه روز پزشک
1390/06/02 03:14
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 روز پزشک برای من دستآورد و خیر و برکتی نداشت بجز تگ شدن همراه جمیعی از همکلاسیها در عکسی که جمیعی دیگر از همکلاسی ها و جوجه دکترها شیر کرده بودند.وقتی کامنتهای عکسهای مذکور را میخواندم،از بس این جمیعی از همکلاسی ها و جوجه دکترها به جمیعی...
-
سوپ"قدر" برای روح
1390/05/29 16:46
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 کل ماه رمضان و ماه های قبلش شبها بیدار بودم...لپتاب در بغل یا موبایل در دست...آقای پدر هرازگاهی جوش میآوردند...حتی یک بار تهدید کردند خودم و لپتابم را میاندازند توی کوچه...شبهای قدر یکی یکی دارند میایند...اگر طبق معمول نخوابم و با موبایل و...
-
هر چی زور زدم هیچ عنوانی به ذهنم نرسید
1390/05/28 00:26
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA سرگرم خواندن یک جزوه آموزش داستاننویسی بودم...داستان نویسی برایم جالب و حتی شگفتانگیز است...خدای دنیای داستان خود بودن جالب است و حتی شگفتانگیز...شخصیتها را میسازسی...زمان و مکان را معین میکنی...با کمی ذوق و استعداد و علاقه میتوانی یک داستان خوب بنویسی...خداگونه...
-
عینکی برای خواهر گرامی
1390/05/14 20:29
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA آن موقع که من به جرگه عینکی های مملکت پیوستم خواهر کوچکم دنبال کوچکترین فرصتی می گشت که من عینک هایم را گوشه ای بذارم و او از کمین گاهش بیرون بجهد و عینک های من را چشمش بذارد.می گفت دوست دارد عینکی شود. اوایل زمستان 89 خواهرم با یک برگه از مدرسه برگشت خانه.برگه نوشته بود...
-
غیبت صغری من
1390/05/07 12:09
این سه ماه غیبت من در وبلاگستان مثل غیبت صغری امام زمان بود گرچه به وبلاگ ها سر نمی زدم و کامنت نمی ذاشتم اما از طریق گوگل ریدر(نواب اربعه) همه رو می خوندم و در جریان امور بودم مشترک شوید
-
روز خودم٬روز خودشان
1390/01/23 21:52
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA امروز روز دندانپزشک بود.تقویم ها را که بگردی روز دندانپزشک را پیدا نمی کنی(البته بجز سالنامه سلامت). لزومی هم ندارد که در اولین روزهای سال و در این هوای بهاریی مردم را یاد درد دندان و خالی شدن جیب هایشان انداخت. دیشب بچه های ترم سه به قول خودشان«توی سال90،توی دقیقه 90،بعد...
-
آخر عاقبت ما
1390/01/20 21:52
خانواده عروس:آقا داماد چی دارن؟ خانواده داماد:علم خانواده عروس:این رو عروس خودش داره.مایه چی دارن؟ برگرفته از کتاب برو پی کارت با کمی تغییر مشترک شوید
-
نمره مین کلاسو نمی خوام
1390/01/17 19:08
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 «درست رو بخون،میفتی ها،ترم اول سخته»این خلاصه نصایح دلسوزانه دوستان و آشنایان است که وقتی من را ولو شده روی تشک یا قوز کرده پشت لپ تاب می بینند،تحویل من درس نخوان می دهند. البته ولو شدن روی تشک و قوز کردن پشت لپ تاب چندان هم برایم ارزان تمام نشده...
-
آه،ای برادر
1389/12/04 16:14
عموی کوچک بنده یک عادتی داشت که به هر زنی که مقداری از خودش بزرگتر می رسید و با آنها بر و بیا داشت میشد مادرش و اون رو "مادر"صدا می کرد.بعدها من تحقیق کردم و به این نتیجه رسیدم که عموی کوچکترم هنگامی که مادربزرگم فوت کرده در عنفوان نوجوانی بوده و این خلا مادر باعث شده بود که به هر زن بزرگتر از خودش می رسیده...
-
توپ منعطف
1389/12/01 23:21
هر بیشه گمان مبر که خالیست شاید که پلنگی خفته باشد. سعدی دیروز اولین جلسه تربیت بدنی بود و استاد گیر داده بود به بچه ها که در چه زمینه ورزشی ای فعالیت داشته اید.مانده بودم چه بگویم.تا جایی که یادم می آید در دبستان و راهنمایی مدرسه های ما فقط یه توپ فوتبال داشتند و دیگر هیچ.موقع یارکشی همواره تک و تنها می ماندم تا...
-
آسان نمود اول
1389/11/28 23:15
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل حافظ پنج ماه پیش که دندانپزشکی قبول شدم.همه چیز را تمام شده می پنداشتم و خیال می کردم خرم از پل رد شده.چون من هم مثل همه ،آن تمثیل مشهور قیف را شنیده بودم.و خیالم راحت بود که سر تنگ قیف را هرجور بود رد کرده ام و سر دیگرش مانند اتوبان است و تخت گاز می روم....
-
عبادت یا عادت
1389/11/23 00:20
هر شب قبل از خواب و بعد از نماز من یک مراسم مذهبی خودساخته را اجرا می کنم.این مراسم به اینصورت است که ابتدا دو رکعت نماز صبح را به قضا می خوانم(چونکه سه سال توی خوابگاه نماز صبحم قضا می شد)بعد تسبیحم را می گیرم دستم و ذکر می کنم.الله اکبر و سبحان الله وغیره و در ادامه دعا می کنم و با۱۰۰تا صلوات و گفتن شهادتین می روم...
-
تعیین نماینده به سبک دندانپزشکان فهیم
1389/11/22 22:41
وجود نماینده در هر کلاسی برای سپر بلای بقیه شدن لازم است.و کلاس ما هم از این قضیه مستثنی نیست.اما هیچ کس در کلاس ما جرئت تقبل چنین مسولیت سنگینی را نداشت و همه از جواب پس دادن در قیامت می ترسیدند و هر کسی بار سنگین این مسولیت بر شانه های دیگری می انداخت. از آنجا که هیچ کسی کاندید نمی شد پس ا.ن.ت.خ.ا.ب.ا.ت هم...
-
معلم دین ٬معلم زندگی
1389/10/09 23:29
مهر84سال اول دبیرستان بودم و تازه مدرسه شروع شده بود.همه ی معلم ها داشتند از ما زهر چشم می گرفتند و خودشان را جدی و خشک نشان می دادند که ما پررو نشویم.که آقای ظ با آهنگ راه رفتن همیشگیش و ضبط صوت کوچکش وارد کلاس شد.سلام کرد و بعد با تک تک ما دست داد و خش و بش کرد.با این کار خودش رو در دل ما خوابگاهی های بیچاره جا کرد....
-
عباس رفت
1389/10/07 23:05
غالب اوقات جلوی مغازه بود با جوان های سالم تظاهر می کرد که او هم سالم است اما امروز آنجا نبود از جلوبی مغاز ه رد می شد دستش را بلند می کرد یعنی سلام اما آگهی ترحیمش جلوی مغازه بود یعنی خداحافظ عباس بیماری قلبی داشت. یک ماهی سکته کرده لود و داخل خانه بود. این چند روز کمی حالش بهتر شده بود و می آمد بیرون اما دیروز حالش...
-
آن پسر
1389/10/01 23:16
مهر ماه سال1385من با13نفر دیگر در اتاقی در خوابگاه فرزانگان هم اتاقی بودم. سال دومی و سومی ها سعی می کردند با سال اولی ها گرم نگیرند تا سال اولی ها پر رو نشوند. خیلی زود رمضان شد و سحرهای رمضان خوابگاه با غذای بد و هوای سرد زندگی را بسیار زشت نشان می داد. در یکی از این سحرها پسری لیوانش را آورده بود که بشورد اما خیلی...
-
خدا کنه از بد بدتر نشه
1389/09/30 22:53
سه توی یک خوابگاه،هم اتاقی بودیم. سه سال توی دبیرستان،هم کلاسی بودیم. بچه زیاد درسخونی نبود اما می تونست حداقل پرستاری قبول شه. هر روز دنبال دوست دختری تازه بود پدرش توی یک تصادف صدمه دید سال کنکور گفت:کنکور باشه واسه سال دیگه امسال نمی تونم. دومین سال رو هم توی یک خوابگاه بود. میان یه عده بچه دبیرستانی. روز کنکور توی...
-
حلاج و یارانه
1389/09/29 23:43
حلاج را گفتند:از پول یارانه با ما بگوی. فرمود:امروز کمی بینی و فردا آن کم هم نبینی.
-
بلاگر موفق
1389/09/28 20:47
در این مدت کمی که وارد بلاگستان شدم برایم سوال بوده که بلاگر موفق کیه؟ در نگاه اول و نگاه غالب،بلاگری که بازدیدهاش زیاد باشند رو بلاگر موفق می دونن اما من می تونم وبلاگ عکس بازیگران بذارم و بازدیدهای زیاد داشته باشم اما هیچوقت خودم را موفق نمی دانم. بعضی ها هم می گویند بلاگر موفق کامنت های زیاد داره خوب من می تونم برم...
-
مصائب یک وبلاگ نویس فهیم
1389/09/25 14:53
چه کنم؟دست خودم نیست. نمی توانم کامنت الکی بگذارم. نمی توانم الکی بنویسم«وبلاگ قشنکی داری،به من هم سر بزن» نمی توانم الکی از کسی تعریف کنم. چه کنم؟دست خودم نیست. نمی توان هر مطلبی را لایک کنم. اگر زمانی مطلبی را دوست داشتم،آنوقت شاید رویش لایک بگذارم. چه کنم؟دست خودم نیست. "تبادل لینک"نمی کنم. نصف لینک هایم...
-
بیایید...۱
1389/09/23 15:36
بیایید... اگر نمی توانیم باری از دوش والدینمان برداریم بار اضافی روی دوششان نگذاریم.
-
آه باران
1389/09/21 23:06
بعدازظهر که پدرم از مغازه برگشته بود و بعد از صرف نهار کناری بخاری داشت چرت می زد و چشمانش نشان می دادند که خیلی دلش هوای خواب نیمروزی را کرده.من هم آمدم نقش یک بچه خوب از همان هایی که گلی از گلهای بهشت هستند را بازی کنم و گفتم شما بخوابید من می روم مغازه تا شما هم بیایید. هنوز چند دقیقه از خانه دور نشده بودم که باران...
-
مرد پفک فروش
1389/09/05 23:09
توی این نوع از مطالب با عنوان"یک نفر"درباره ی یک نفر می نویسم.اون یه نفر یک شخصیت مهم سیاسی یا یه بازیگر مشهور نیست.اون یه نفر یه فرد کاملا عادیه.اگه دقت کنین دور بر شما هم پیدا میشه.حالا بریم سراغ اولین نفر اولین بار توی پارک دیدمش،پفک ها را گرفته بود سمت من یعنی پفک بخر.هیچ حرفی نمی زد طوری که مطمئن شدم...
-
بچه دبستانی ها
1389/09/04 23:14
امروز چندتا بچه ی دبستانی جلوی مغازه بودند.یکیشان که از بقیه چاق تر بود از یکی دیگه شون پرسید«توی محلتون کی رو نمی تونی بزنی»اون هم گفت:«همه رو می تونم بزنم».که یکی دیگه از بچه ها گفت:«دروغ میگه نمی تونه من رو بزنه»وبعد اون دوتا افتادند به جان همدیگر. ببینید چقدر ارزش هایمان جابه جا شده اند؟اصلا شاید از اول هم اینجوری...