غالب اوقات جلوی مغازه بود
با جوان های سالم
تظاهر می کرد که او هم سالم است
اما امروز آنجا نبود
از جلوبی مغاز ه رد می شد
دستش را بلند می کرد
یعنی سلام
اما آگهی ترحیمش جلوی مغازه بود
یعنی خداحافظ
عباس بیماری قلبی داشت.
یک ماهی سکته کرده لود و داخل خانه بود.
این چند روز کمی حالش بهتر شده بود و می آمد بیرون
اما دیروز حالش بد می شود
راهی می کنند که ببرندش بیمارستان قلب کرمانشاه
اما وسط راه تمام می کند
عباس جوانی بود 25تا30ساله
بدنش حالت عادی نداشت
سرش را راست نمی توانست نگه دارد
به خاطر حرکات غیر عادی سرش
آدم خیال می کرد شیرین عقل است
از رفتن عباس ناراحت شدم
انگار که سال هاست که می شناسمش
اما از یک بابات خوشحالم
خوشحالم که با عباس مثل یک آدم سالم و عاقل رفتار کردم
هیچ وقت مسخره اش نکردم
سلامش را جدی پاسخ دادم
یک روز شاگرد کارگاه آلومینیم
یک اردنگی زد به عباس کرد
وقتی این خبر را شنیدم
نزدیک بود گریه کنم
آخر عباس نمی توانست از خود دفاع کند
دوست دارم بدانم
وقتی آن شاگرد خبر مرگ عباس را شنید
چه حالی شد؟
مهر ماه سال1385من با13نفر دیگر در اتاقی در خوابگاه فرزانگان هم اتاقی بودم.
سال دومی و سومی ها سعی می کردند با سال اولی ها گرم نگیرند تا سال اولی ها پر رو نشوند.
خیلی زود رمضان شد و سحرهای رمضان خوابگاه با غذای بد و هوای سرد زندگی را بسیار زشت نشان می داد.
در یکی از این سحرها پسری لیوانش را آورده بود که بشورد اما خیلی ها در صف روشویی بودند و آن پسر صبر نکرد و بدون دمپایی رفت به سمت روشویی لیوانش شکست و با بدون دمپایی رو خرده شیشه های لیوانش راه رفت که سرپرست خوابگاه یک سیلی نثارش کرد.
همه خوب دانستتیم این پسر با بقیه فرق دارد.
مثلا در سالن غذا خوری گفته بود وقتی پا میگذارید روی خرده نان ها من صدایش را می شنوم.
شایعه ای هم پیچیده بود که مدادش که شب دو نیم شده بود صبح کاملا سالم پیدا کرده اند.
نزدیکی های جشن قربان بود،خوابگاهی ها خوشحال از اینکه بعد از یک ماه می روند و خانه اشان را می بینند.مشغول جمع کردن وسایلشان بوند.
جنب و جوشی در خوابگاه به راه افتاده بود.
رفتم وسایلم را جمع کنم و من هم برگردم روستا.
دوستم را دیدم و داشت لباس هایی را با خود می برد حمام.
وقتی برگشت گفت:اون پسره تمام قاطی کرده رفته حمام با خودش لباس نبرده
همهی پولهاش رو خیس و خمیر کرده.
دیگه نمی تونه اینجا بمونه
زنگ زدن به پدر و مادرش بیان ببرنش
عید قربان تمام شد و برگشتیم به خوابگاه
همگی از همدیگر حلالیت می خواستند
اما آن پسر نبود تا سرپرست ازش حلالیت بگیره.
فهیم نوشت:فیدبرنر نوشته تعداد SUBSCRIBERS من صفر نفر هستند.کسی نیست بگه پس خودم چی؟خود که خودم رو می خونم.اگه کسی می دونه قضیه چیه من رو راهنمایی کنه.
سه توی یک خوابگاه،هم اتاقی بودیم.
سه سال توی دبیرستان،هم کلاسی بودیم.
بچه زیاد درسخونی نبود
اما می تونست حداقل پرستاری قبول شه.
هر روز دنبال دوست دختری تازه بود
پدرش توی یک تصادف صدمه دید
سال کنکور گفت:کنکور باشه واسه سال دیگه امسال نمی تونم.
دومین سال رو هم توی یک خوابگاه بود.
میان یه عده بچه دبیرستانی.
روز کنکور توی یک اتاق بودیم.
بغل دستیش گفت:10تا سوال رو هم جواب نداده.
امروز دیدمش.
توی یه دستش دریل بود
میون انگشتای دست دیگش یه سیگار
موقع روبوسی بوی سیگارش حالم رو به هم زد.
گفت:کابینت کاره
مغازش نزدیک خونه ی ما بود.
خدا کنه توی همین وضعیت بمونه.
شغلش رو ترک نکنه.
به سیگار قانع باشه.
خدا کنه از بد بدتر نشه.
در این مدت کمی که وارد بلاگستان شدم برایم سوال بوده که بلاگر موفق کیه؟
در نگاه اول و نگاه غالب،بلاگری که بازدیدهاش زیاد باشند رو بلاگر موفق می دونن
اما من می تونم وبلاگ عکس بازیگران بذارم و بازدیدهای زیاد داشته باشم
اما هیچوقت خودم را موفق نمی دانم.
بعضی ها هم می گویند بلاگر موفق کامنت های زیاد داره
خوب من می تونم برم وبلاگی بزنم همش توش از عشق های رنگی بگم
بقیه هم بیاند بخونن و باهات همدردی کنند
و از تجارب خودشون بگن
باز هم در این مورد من خودم رو بلاگر موفقی نخواهم نامید.
به نظر من بلاگر موفق بلاگریه که
اگر آدم باشعوری وارد وبلاگش شد،باز هم برگردد.
چه کنم؟دست خودم نیست.
نمی توانم کامنت الکی بگذارم.
نمی توانم الکی بنویسم«وبلاگ قشنکی داری،به من هم سر بزن»
نمی توانم الکی از کسی تعریف کنم.
چه کنم؟دست خودم نیست.
نمی توان هر مطلبی را لایک کنم.
اگر زمانی مطلبی را دوست داشتم،آنوقت شاید رویش لایک بگذارم.
چه کنم؟دست خودم نیست.
"تبادل لینک"نمی کنم.
نصف لینک هایم من را اصلا نمی شناسند.
می دانم هر وبلاگی لیاقت لینک کردن من را ندارد.
هر وبلاگی را دوسته داشته باشم لینک می کنم.
مثل هر بلاگری دوست دارم وبلاگم بر و بیا داشته باشد
مخاطب ثابت داشته باشم.
اما اگر همین تک و توک مخاطبان وفادارم را هم از دست بدهم
باز دست خودم نیست
نه کامنت الکی می گذارم
نه هر مطلبی را لایک می کنم
نه تبادل لینک می کنم.
بعدازظهر که پدرم از مغازه برگشته بود و بعد از صرف نهار کناری بخاری داشت چرت می زد و چشمانش نشان می دادند که خیلی دلش هوای خواب نیمروزی را کرده.من هم آمدم نقش یک بچه خوب از همان هایی که گلی از گلهای بهشت هستند را بازی کنم و گفتم شما بخوابید من می روم مغازه تا شما هم بیایید.
هنوز چند دقیقه از خانه دور نشده بودم که باران شروع کرد به باریدن و من هم چتر نداشتم.بارانی می بارید که به قول بزرگ علوی قطرات پشت سر همش زمین را به آسمان می دوخت.من هم توی کوچه ای تنگ اندک سرپناهی پیدا کردم اما باران قصد بند آمدن را نداشت و مدام می بارید. کنار در یک خانه نشسته بودم و هر آن انتظارش می رفت که بیایند و بگویند:«پدر سوخته جلوی خانه ی مردم چکار می کنی؟چرا مزاحم ناموس مردم می شوی؟بدهم110پدر پدر پدر سوخته ات را دربیاره؟».بارن بند آمد و راه افتادم سمت مغازه چند دقیقه بعد باران نبارید اما تگرگی شروع به باریدن کردن و باد هم با سرعت آن را به سر و صورت من می زد شانس آوردم از آن تگرگ تخم مرغی ها نبارید.خلاصه با هر زحمتی بود خودم را رساندم مغازه.آنجا هم شباهت بسیاری به سردخانه داشت.
حوالی غروب پدرم من را فرستاد خانه عمه ام دنبال چیزی.یک هم روستائیم لطف فرمودند و من را تا نزدیکی خانه ی عمه ام رساند.به شدت بارن و تگرگ می بارید و برف پاک کن کم آورده بود.من در این لحظات مردم پریشان و هراسان را می دیدم که به دنبال سرپناهی می گشتند و برای اولین بار حس یک آدم مرفه را تجربه کردم.اما ای دل غافل این رفاه قبل از بدبختی بود(همان آرامش قبل از طوفان)
رفتم خانه عمه ام و گفتند جنس مذکور را ندارند.من هم دست از پا درازتر می خواستم برگردم.وقتی خواستم از خیابان رد شوم دیدم سیلی به پا شده در حد پاکستان و هیچکس نمی تواند از خیابان رد شود.ما در این ور و عده ای در آن ور گیر کرده اند.هرازگاهی یک نفر دل به دریا می زد و رد می شد.اما بقیه مردد بودیم.به سمت راست پیاده رو رفتم تا ببینم آنجا عمق آب چقدر است و آیا می توانم با شنا عبور کنم!! دیدم نه،آنجا بدتر است.این بار به سمت چپ رفتم دیدم باز این حکایت است.یک مدرسه دخترانه بود که دانش آموزانش این ور خیابان گیر کرده بودند.یک وانتی که درود خدا بر او باد آنهایی را که آنطرف خیابان بودند سوار کرد و آورد این ور.در مقابل این بحر قلزم گیر کرده بودم و چقدر دلم می خواست موسی باشم و عصایم را بیندازم داخل آب و آب باز شود و بروم آنطرف خیابان.
در تمام این مدت به این فکر می کردم که جناب "الکساندر گراهام بل" چرا تلفن را اختراع کرد؟چرا به ذهن پدرم اصلن این فکر خطور نکرد که تلفنی هم هست که می توان با آن زنگ زد و پرسید:«خواهر جان فلان چیز را دارید رامین را بفرستم دنبالش؟»
خلاصه به هر ترتیبی بود راه نجاتی یافتم و از خیابان رد شدم.باران می بارید و دور و بر من از آن چتر فروش هایی که در این مواقع متل قارچ سر از خاک بیرون می آورند نبودند.وقتی که یک چتر خریدم .باران بند آمد و باد شروع کرد به وزیدن.به هر زحمتی بود خودم رساندم خانه.
فهیم نوشت: خیلی شانس آوردم که صاعقه بهم نزد.
در ادامه مطالب عکس هایی از بارن امرروز را ببینید.
توی این نوع از مطالب با عنوان"یک نفر"درباره ی یک نفر می نویسم.اون یه نفر یک شخصیت مهم سیاسی یا یه بازیگر مشهور نیست.اون یه نفر یه فرد کاملا عادیه.اگه دقت کنین دور بر شما هم پیدا میشه.حالا بریم سراغ اولین نفر
اولین بار توی پارک دیدمش،پفک ها را گرفته بود سمت من یعنی پفک بخر.هیچ حرفی نمی زد طوری که مطمئن شدم لال است.دو سال گذشت و من دوباره مرد پفک فروش را در حالی دیدم که از جلوی مغازه ی ما رد می شد.پدرم گفت:«خیلی عجیب است با اینکه لال نیست اصلا حرف نمی زند.».یک روز دنبالش کردم تا خانه اش را ببینم آخر می گفتند یک خانه سه طبقه دارد.دیدم وارد خانه ی دو طبقه ی تقریبا قدیمی شد که نمایش سیمانی قدیمی غبار گرفته ای بود.
صبح ها پفک هایش را می اندازد پشتش و زنبیل کهنه ی آبیش را دستش می گیرد.راه می افتد به سمت پارک.عصر ها وقتی برمی گرد.می رود خانه اش و بعد مثل همیشه دستش را کرده داخل جیب هایش و بی اعتنابه همه ی دنیا می آید سوپر مارکت شیر می خرد.و باز بی اعتنا برمی گردد.
برایش فرقی نمی کند بارن ببارد،با بوزد یا هوا گرم باشد.همیشه همانطور است.همیشه حرف نمی زند.همیشه خواسته ام یک جوری یک کلمه از دهانش بشنوم مثلا آدرسی را بپرسم اما هیچوقت جرات نکرده ام آن سکوتش را بشکنم.
مرد پفک فروش مرموز ترین فرد شهر ماست.
***
پی نوشت:می خواهم یکی از این عکس ها رو برای عکسلاگ ماهیچ،ما نگاه بفرستم.به نظرتون کدوم رو بفرستم؟
ادامه عکس ها در ادامه ی مطالب
امروز چندتا بچه ی دبستانی جلوی مغازه بودند.یکیشان که از بقیه چاق تر بود از یکی دیگه شون پرسید«توی محلتون کی رو نمی تونی بزنی»اون هم گفت:«همه رو می تونم بزنم».که یکی دیگه از بچه ها گفت:«دروغ میگه نمی تونه من رو بزنه»وبعد اون دوتا افتادند به جان همدیگر.
ببینید چقدر ارزش هایمان جابه جا شده اند؟اصلا شاید از اول هم اینجوری بودند.دیگر به بچه های دبستانی هم امید ندارم.