سرگرم خواندن یک جزوه آموزش داستاننویسی بودم...داستان نویسی برایم جالب و حتی شگفتانگیز است...خدای دنیای داستان خود بودن جالب است و حتی شگفتانگیز...شخصیتها را میسازسی...زمان و مکان را معین میکنی...با کمی ذوق و استعداد و علاقه میتوانی یک داستان خوب بنویسی...خداگونه دنیایت را میسازی...و بعد می گویی بابا دمت گرم،فتبارکالله و از این حرفا...حالا اگر ارشاد عزیز گیر نداد و بخت باهات یار بود و هزاران عامل دیگر را که جور کردن همهاشان با پول میسر است توانستی جور کنی آنوقت میشوی آقای نویسنده(شاید هم خانم نویسنده)...اگر هم مثل من آه در بساط ندارید میتوانید آن را در وبلاگتان بگذارید که هم دو نفر بخوانندش تا دماغ نویسنده نسوزد و هم...و هم...دیگه همین چیز دیگری برایتان ندارد
یک داستان یا رمان خوب در ذهنم مشغول طی کردن مراحل جنینی است...فعلا در مرحله جایگزینی است...البته بزودی سقطش میکنم...این داستان،داستان زندگی خود من است...گذشتهام،این روزهایم و آیندهام...اما این داستان کمی تلخ است.
قهرمان داستان در روستایی به دنیا آمد...از بچگی میخواست دانشمند بزرگی شود و به جامعه خدمت کند...دبیرستان را در یک خوابگاه دانشاموزی به سختی گذراند...رفت دانشگاه تا دندانپزشک شود آن هم از نوع فهیمش..اما به درسش علاقه نداشت...از بس مشروط شد که با لگد از دانشگاه انداختندش بیرون...پدرش به خانه راهش نداد...گفت:تو دیگر پسر من نیستی...فصل آخر رمان را بطور کامل به ماجرای مرگش در یک جدول در یک شب مهتابی زمستانی اختصاص می دهم.
اما این غمنامه را کسی نمیخواهد و نمیخواند...شاید بتوانم با کمی تغییر باب طبع مردمش کنم...مگر من خدای دنیای داستان خودم نبودم؟...پس چرا این جا هم خودم را بدبخت کنم..داستان را مثل این سریالهای رسانهی ملی با یک عروسی به خوبی و خوشی تمام میکنم...این را همه میخواهند و می خوانند...پس داستان را اینگونه عوض می کنم:
قهرمان داستان در روستایی به دنیا آمد...از بچگی میخواست دانشمند بزرگی شود و به جامعه خدمت کند...دبیرستان را در یک خوابگاه دانشاموزی به سختی گذراند...رفت دانشگاه تا دندانپزشک شود آن هم از نوع فهیمش... عاشق یکی از دخترهای بچه خرپول دانشگاه شد...پس از سختیهای فراوان مخ دختر را زد...با هم ازدواج کردند...پدر دختر به عنوان هدیه ازدواج به او یک آیپد به همراه آخرین مدل گوشی اچتیسی هدیه داد...و اینگونه بود که قهرمان داستان بالاخره به آرزویش یعنی داشتن آیپد و گوشی با سیستم عامل آندروید رسید.
پ.ن:هرچی زور زدم هیچ عنوانی به ذهنم نرسید...شما پیشنهادی برای عنوان این پست ندارید؟
بسیار عالی .
تیتری به ذهنم نرسید جز داستان
مرسی از ذهنتون
سلام
عزیزم ما یه ختم قرآن گروهی داریم
اگه مایلی شرکت کنی حتما بیا و اعلام کن
به امید اجابت آرزوهات..
من واسه ختم قران پایه م
ولی من کلاً نه با غمگینش حال میکنم.نه با اینکه آخرش مث فیلم و سریالای هندی باشه.
اگه غمگین باشه که نهایتا یه چیزی میشه تو مایه های داستان های م.مودپ پور و اگه آخرش خوب باشه که اونم یه چیزی تو مایه های فیلم هندیه...
از نظر من یه داستان یا رمان خوب.باهاس یه داستان فلسفی باشه.با نتیجه ها و فلسفه و پیامرسانیهای مختلف...
داستان غمگین اول نتیجه گیریش این بود که جان مادرتان شما رو جو نگیره برید رشته ای که دوست ندارید بدبخت شید