یک ساعت مانده به غروب وارد سلمانی می شوم-همانی که شما بهش می گوید آرایشگاه-.سلمانی حسابی تحویلم می گیرد و سبزیم را پاک میکند. از شش سال پیش که بچه دبیرستانی بودم و موهایم را با ماشین شماره12 میزدم تا امروز که بچه دانشگاهیام و موهایم را مثل این جوانان جاهل راست میکنم ماهی یک بار یا دو ماه یک بار سری به این سلمانی زدهام.
سلمانی بحثی را که احتمالا آمدن من قطع کرده بود با مشتری پیرمردش ادامه میدهد:«زن یعنی آشپزخانه.فقط آشپزخانه.رانندگی و کار و بیرون خانه به زن ربطی نداره و خارج دینه»نظریات آقای سلمانی با مجلهای "ندای بیداری"که کنار من قرار دارد و جهت رفاه حال مشتریان گرامی و جلوگیری از سر رفتن حوصلهاشان تا زمانی که نوبتشان برسد،توسط آقای سلمانی ابتیاع شده کاملا ست هستند.من هم هرازگاهی جهت جلوگیری از سر رفتن حوصلهام این مجله را تا رسیدن نوبتم ورق میزدم.وقتی نوبتم میشد و مینشستم روی صندلی آقای سلمانی میپرسید:«استفاده کردی؟»سری تکان میدادم.
میپرسد:«بالاخره رفتی دانشگاه؟»میگویم:«بر هم گشتم*».این آقایان سلمانی هربار که رفتهام مویم را اصلاح کنم این سوالاتی اینگونه پرسیدهاند.«سال چندمی؟»«تاز امسال اومدم شهر و سال اولم» «بالاخره دبیرستان رو تموم کردی» «خونه عمهت اتاق اجاره کردی؟» «مبارک باشه رشتهی خوبی قبول شدی.عکست رو زده بودند...»
میگوید:«چطوری کوتاش کنم».همیشه برای من توضیح اینکه چطوری موهای سرم را کوتاه کنند سخت بوده.بچه که بودیم پدر به سلمانی گفته بود سر ما رو شماره12 بزند و ما(من و برادرانم) حق انتخاب نداشتیم.بعدها که بزرگ شدیم دیگر پدر به سلمانی چیزی نمیگفت و دستوری نمیداد و ما هم نمیدانستیم به سلمانی چه بگوییم.البته اگر موی سر ما خلاف عرف جامعه کوتاه یا اصلاح شده بود پدر از بس که در مورد اهمیت هماهنگ بودن با عرف جامعه صحبت میکرد پوست سرمان را میکند.اما همین پدر در سایر موارد که عمل خلاف عرف را دوست داشت و یا میخواست ان را توجیه کند میگفت:«ما واسه مردم زندگی نمیکنیم».میگویم:«این بغلها و پشت سرم را زیاد کوتاه کن اما موهای جلو سرم را کم».البته خیلی مبهم این حرفها را زدم بطوری که خودم هم نفهمیدم چی گفتم.میگویم:«شما بهش می گید "تیفوسی"» و خیال خودم را راحت میکنم.تقصیر پدرم است باید در بچهگی به ما کمی حق انتخاب میداد.
سلمانی شماره دو برمیگردد.خبری را به همکارش(سلمانی شماره یک) میرساند.به دلیل دیر حاضر کردن مانتوی دختر آقای سلمانی شماره یک توسط آقای خیاط سیل فحش است که نثار آقای خیاط و مادر محترم و سایر بستگان مونث خیاط میشود.
میپرسد:«چطور است؟» گرچه مطمئن نیستم اما میگویم:«خوب است».یک اسکناس پنج تومانی می دهم سه تومانش را پس میدهد و خداحافظی میکنم.آن موقعها که یک بچه دبیرستانی بودم یک اسکناس پانصدی میدادم و خداحافظی میکردم.
*:نمیدونم همچین ترکیبی وجود دارد یا نه؟
روز پزشک برای من دستآورد و خیر و برکتی نداشت بجز تگ شدن همراه جمیعی از همکلاسیها در عکسی که جمیعی دیگر از همکلاسی ها و جوجه دکترها شیر کرده بودند.وقتی کامنتهای عکسهای مذکور را میخواندم،از بس این جمیعی از همکلاسی ها و جوجه دکترها به جمیعی دیگر از همکلاسیها و جوجه دکترها نان قرض داده بودند. نزدیک بود بالا بیاورم و روزهام باطل شود-به طور غیر مستقیم خواستم بگم من روزه بودم که ریا نشه-
یکی از همکلاسیها که خیلی احساس آدم حسابی بودن میکند و در خانوادهاشان جملگی پزشکاند برایم یک پیامک محترمانه فرستاده بود و این روز رو به من سپید پوش محبوب جامعه تبریک گفته بود-البته شک ندارم این پیامک رو یکی از داداشهای دکترش براش فرستاده بود و اون هم واسه همه فوروارد کرده بود-.یکی دیگر از همکلاسیها که احساس بامزه بودن میکند پیامکی مثلا بامزه با موضوع روز پزشک فرستاده بود که من هم برای اینکه16تومنش هدر نرفته باشد تبسمی کردم-البته در این مورد هم شک ندارم این پیامک رو داداش بزرگش که پزشک است یا خواهرش که دندانپزشک است برایش فرستاده بود و اون هم واسه همه فوروارد کرده بود-
دست به دامان پدر شدم که به بهانه این روز مبارک اندکی نقدینگی وارد جیب مبارک کنم اما پدرم بیدی نبود که با این بادها بلرزد و میوههای نداشتهاش بریزد زمین و رهگذری از آنها بهره ببرد.
پ.ن:روز پزشک بر همه پزشکهایی که به مردم خدمت میکنن و رشوه نمیگیرند مبارک باشه.امیدوارم روزبهروز بر تعداد اندکشون افزوده بشه
کل ماه رمضان و ماه های قبلش شبها بیدار بودم...لپتاب در بغل یا موبایل در دست...آقای پدر هرازگاهی جوش میآوردند...حتی یک بار تهدید کردند خودم و لپتابم را میاندازند توی کوچه...شبهای قدر یکی یکی دارند میایند...اگر طبق معمول نخوابم و با موبایل و لپتاب ور بروم آقای پدر میگوید:«خاک تو سرت،در این شب مبارک مشغول لهو و لعبی»...اگر هم بخوابم باز دهنم سرویس است و آقای پدر میگوید:«خاک تو سرت،این همه شب نخوابیدی،یه امشب باید نمیخوابیدی که خوابیدی»...اگر آقای پدر هم اینها را نگوید این نفس لوامه که آدم را راحت نمیگذارد... با پسر دایی که او نیز همواره مورد لطف والدینش بوده است قرار گذاشتیم که شبهای قدر را برویم مسجد محل...قرانی بخوانیم و دوگانهای بگذاریم
یک دانشجوی پزشکی آمد اینجا و در کامنتی از من دعوت به عمل آورد که در ختم گروهی قرانشان شرکت کنم...من هم گرچه زیاد دنبال ثواب اخروی و جمعآوری امتیازات بیشتر برای قیامت نیستم و حتی فکر نمیکنم که تلاوت قران به خودی خود ثوابی داشته باشد اما با کمال میل پذیرفتم...خلاصه این شبهای قدر بشینیم کمی هم برای روحمان مایه بذاریم
اگر شما هم میخواهید در ختم گروهی قران از نوع وبلاگستانیش شرکت کنید اینجا رو کلیک کنید
سرگرم خواندن یک جزوه آموزش داستاننویسی بودم...داستان نویسی برایم جالب و حتی شگفتانگیز است...خدای دنیای داستان خود بودن جالب است و حتی شگفتانگیز...شخصیتها را میسازسی...زمان و مکان را معین میکنی...با کمی ذوق و استعداد و علاقه میتوانی یک داستان خوب بنویسی...خداگونه دنیایت را میسازی...و بعد می گویی بابا دمت گرم،فتبارکالله و از این حرفا...حالا اگر ارشاد عزیز گیر نداد و بخت باهات یار بود و هزاران عامل دیگر را که جور کردن همهاشان با پول میسر است توانستی جور کنی آنوقت میشوی آقای نویسنده(شاید هم خانم نویسنده)...اگر هم مثل من آه در بساط ندارید میتوانید آن را در وبلاگتان بگذارید که هم دو نفر بخوانندش تا دماغ نویسنده نسوزد و هم...و هم...دیگه همین چیز دیگری برایتان ندارد
یک داستان یا رمان خوب در ذهنم مشغول طی کردن مراحل جنینی است...فعلا در مرحله جایگزینی است...البته بزودی سقطش میکنم...این داستان،داستان زندگی خود من است...گذشتهام،این روزهایم و آیندهام...اما این داستان کمی تلخ است.
قهرمان داستان در روستایی به دنیا آمد...از بچگی میخواست دانشمند بزرگی شود و به جامعه خدمت کند...دبیرستان را در یک خوابگاه دانشاموزی به سختی گذراند...رفت دانشگاه تا دندانپزشک شود آن هم از نوع فهیمش..اما به درسش علاقه نداشت...از بس مشروط شد که با لگد از دانشگاه انداختندش بیرون...پدرش به خانه راهش نداد...گفت:تو دیگر پسر من نیستی...فصل آخر رمان را بطور کامل به ماجرای مرگش در یک جدول در یک شب مهتابی زمستانی اختصاص می دهم.
اما این غمنامه را کسی نمیخواهد و نمیخواند...شاید بتوانم با کمی تغییر باب طبع مردمش کنم...مگر من خدای دنیای داستان خودم نبودم؟...پس چرا این جا هم خودم را بدبخت کنم..داستان را مثل این سریالهای رسانهی ملی با یک عروسی به خوبی و خوشی تمام میکنم...این را همه میخواهند و می خوانند...پس داستان را اینگونه عوض می کنم:
قهرمان داستان در روستایی به دنیا آمد...از بچگی میخواست دانشمند بزرگی شود و به جامعه خدمت کند...دبیرستان را در یک خوابگاه دانشاموزی به سختی گذراند...رفت دانشگاه تا دندانپزشک شود آن هم از نوع فهیمش... عاشق یکی از دخترهای بچه خرپول دانشگاه شد...پس از سختیهای فراوان مخ دختر را زد...با هم ازدواج کردند...پدر دختر به عنوان هدیه ازدواج به او یک آیپد به همراه آخرین مدل گوشی اچتیسی هدیه داد...و اینگونه بود که قهرمان داستان بالاخره به آرزویش یعنی داشتن آیپد و گوشی با سیستم عامل آندروید رسید.
پ.ن:هرچی زور زدم هیچ عنوانی به ذهنم نرسید...شما پیشنهادی برای عنوان این پست ندارید؟
آن موقع که من به جرگه عینکی های مملکت پیوستم خواهر کوچکم دنبال کوچکترین فرصتی می گشت که من عینک هایم را گوشه ای بذارم و او از کمین گاهش بیرون بجهد و عینک های من را چشمش بذارد.می گفت دوست دارد عینکی شود.
اوایل زمستان 89 خواهرم با یک برگه از مدرسه برگشت خانه.برگه نوشته بود که خواهرم را باید ببریم پیش بینایی سنج.گویا در مدرسه بینایی شان را سنجیده اند!و خواهرم جهت چندتا از آنEها را بلد نبوده.
خواهر گرامی را بردند پیش کارشناس بینایی سنجی _که در شهر ما بهشان می گویند "دکتر"- تا بیناییش را بسنجد!.خواهرم به آرزویش رسید و به جرگه ی عینکی های مملکت پیوست.
خواهر گرامی طوری ماجرای معاینه شدن و انتخاب فریم عینکش را با جزئیات تعریف می کرد که یک لحظه به این فکر کردم که ممکن است ما از نوادگان "بیهقی" باشیم.بعدش بهش پیشنهاد کردم یک وبلاگ بزند و مغز ما را سر سفره غذا به جای غذا نخورد که البته مادرم جواب دادند که او را هم مثل خودت معتاد نکن،دخترم می خواد ادامه تحصیل بدهد.
شش ماه از عینکی شدن خواهرم گذشته.در این شش ماه عینکش را اصلن چشمش نگذاشته و در چند میلی متری تلویزیون می نشیند و ساعت ها برنامه بی پایان کودک را می بیند.
خواهر گرامی را چند روز پیش بردم پیش خانم دکتر کارشناس بینایی سنجی! شماره چشمش دو برابر شده بود.خانم دکتر کارشناس بینایی سنجی فرمودند که باید عینکش را مرتب چشمش بگذارد و دور از تلویزیون بنشیند و هر نیم ساعتی که تلویزیون نگاه می کند به چشمش استراحت بدهد.
در این دنیا عینک های زیادی هستند که دوست داریم به چشم بذاریمشان اما غافل از اینکه تحمل یک لحظه دیدن دنیا را با آنها نداریم
این سه ماه غیبت من در وبلاگستان مثل غیبت صغری امام زمان بود گرچه به وبلاگ ها سر نمی زدم و کامنت نمی ذاشتم اما از طریق گوگل ریدر(نواب اربعه) همه رو می خوندم و در جریان امور بودم
امروز روز دندانپزشک بود.تقویم ها را که بگردی روز دندانپزشک را پیدا نمی کنی(البته بجز سالنامه سلامت). لزومی هم ندارد که در اولین روزهای سال و در این هوای بهاریی مردم را یاد درد دندان و خالی شدن جیب هایشان انداخت.
دیشب بچه های ترم سه به قول خودشان«توی سال90،توی دقیقه 90،بعد برنامه90»تصمیم گرفتند که مراسمی را برای روز دندانپزشک ترتیب بدند.اما در این راه نهاد رهبری اساسی چوب لای چرخشان گذاشته بود و به سختی مجوز مراسم را گرفته بودند.
اول مراسم یکی استاد روانشاسی که ریشش مثل دندان هاش سفید شده بود را نشاندند روی صندلی داغ(البته صندلی نبود و همانطور سرپا ایستاد).استاد متولد1333بود اما از جواب هاش می شد فهمید که هنوز تسترونی برایش باقی مانده.در جواب اینکه بهترین خاطره اش از دندانپزشکی چیه؟گفت:«دندانم درد می کرد،رفتم پیش یه خانوم دکتر زیبا،وقتی دستش رو گذاشت رو سرم گفتم:دستت رو برندار خوب شد».از استاد پرسیدند:«توی زندگی عاشق کی یا چی هستین؟»و در جواب گفتند:«من هم مثل پیغمبر عاشق بوی خوش و یه چی دیگه هستم که خودتون می دونید چیه».
بعد استاد کیک رو برید و نوبت معارفه شد.و ما حسابی به سوتی ها و حاظرجوابی بچه ها خندیدیم.من هم می خواستم برم اما هرچی من جواب آماده کرده بودم رو نفرات اول تا چهارم گفتند.(عین چی دروغ گفتم،جراتش رو نداشتم).
در کل امروز روز خوبی بود.اما به نظرم باید امروز را به دندانپزشک هایی تبریک گفت که پارو دست گرفته و مشغول جارو کردن پول از جیب های مردم هستند نه به من دانشجو دندانپزشکی ترم اول که با وام دانشجویی صورتم رو سرخ نگه می دارم.
عنوان پست:امروز روی وایت برد کلاس نوشته بودند"روز خودم،روز خودت،روز خودش،روز خودمان،روز خودتان،روز خودشان مبارک"
لینک مرتبط:وجه تسمیه روز دندانپزشک،هر آنکس که دندان دهد...از دندانپزشک کاذب
خانواده عروس:آقا داماد چی دارن؟
خانواده داماد:علم
خانواده عروس:این رو عروس خودش داره.مایه چی دارن؟
برگرفته از کتاب برو پی کارت با کمی تغییر
«درست رو بخون،میفتی ها،ترم اول سخته»این خلاصه نصایح دلسوزانه دوستان و آشنایان است که وقتی من را ولو شده روی تشک یا قوز کرده پشت لپ تاب می بینند،تحویل من درس نخوان می دهند.
البته ولو شدن روی تشک و قوز کردن پشت لپ تاب چندان هم برایم ارزان تمام نشده و همین دیروز برد گروه آناتومی برگ ننگینی از افتضاحات من را رو کرد.بله،مین کلاس شده بودم توی اولین امتحانی دوران دانشجویی.
تصمیم گرفته ام فردا اگر تونستم قبل از ساعت12 بیدار شوم یه سر بروم مرکز مشاوره ببینم می توانند من رو راهنمایی کنند.البته بعید می دانم که قبل ساعت12 بیدار شوم.
بگذارید بیشتر از این ننالم و قصه کوتاه کنم به قول شاعر «دردا که این حکایت شرح و بیان ندارد.»
راستی سال نوتون مبارک باشه.
بعدا نوشت:الان ساعت12و2دقیقه است و من نیم ساعته که بیدار شدم.
عموی کوچک بنده یک عادتی داشت که به هر زنی که مقداری از خودش بزرگتر می رسید و با آنها بر و بیا داشت میشد مادرش و اون رو "مادر"صدا می کرد.بعدها من تحقیق کردم و به این نتیجه رسیدم که عموی کوچکترم هنگامی که مادربزرگم فوت کرده در عنفوان نوجوانی بوده و این خلا مادر باعث شده بود که به هر زن بزرگتر از خودش می رسیده بگه مادر.
درد من هم درد نداشتن برادر بزرگتره.حالا خواهر بزرگتری هم داشتم باز قابل قبول بود.چه لذتی دارد برادر بزرگتر(یه سه سال بزرگتر منظورمه نه پونزده سال).نه مثل پدرته که اونقد اختلاف سنی دارید که اصلا حرف هم رو نمی فهمید نه مثل برادر کوچکترته که هنوز داره آبنبات لیس می زنه.
چند شب پیش برادر بزرگتر هم اتاقیم آمده بود اتاق ما و شب پیش ما موند و من چقدر به آنها حسودیم شد.دل و می داند و قلوه می گرفتند.قربون صدقه هم می رفتن.گل می گفتن و گل میشنفتن.
آن دسته از دوستانم که چند سالی از من بزرگترند و با هم صمیمی بوده ایم رو همیشه برادر بزرگتر خودم دانسته ام.حالا که بهترین برادر بزرگترم تبریز است و بی برادر بزرگتر مانده ام در به در دنبال برادر بزرگتر می گردم.
یکی از همکلاسی هایم متولد63است.متاهل است و سربازی رفته.یه بوتیک هم دارد.اما بزنم به تخته خوب مانده است و قیافه اش به متولد67می خورد.احساس می کنم برارد بزرگتر خوبی است.یعنی همیشه محبت یک برادر بزرگتر را به همه بچه های کلاس(فعلا براردان)دارد.
فعلا برای پسرخاله شدن با او هم زود است چه برسد به برادر شدن.اما برادر می شویم و من باز برادر بزرگتر خواهم داشت.
هر بیشه گمان مبر که خالیست شاید که پلنگی خفته باشد.
سعدی
دیروز اولین جلسه تربیت بدنی بود و استاد گیر داده بود به بچه ها که در چه زمینه ورزشی ای فعالیت داشته اید.مانده بودم چه بگویم.تا جایی که یادم می آید در دبستان و راهنمایی مدرسه های ما فقط یه توپ فوتبال داشتند و دیگر هیچ.موقع یارکشی همواره تک و تنها می ماندم تا اینکه یکی از بچه ها دلش به حالم می سوخت و من رو انتخاب می کرد و بهم هشدار می داد که جلو دست و پا رو نگیرم و من حتی نمی توانستم در حد تیر دروازه ظاهر شوم.در دبیرستان هم زنگ ورزش را می پیچاندم مثلا می رفتم پینگ پنگ و اصلا بازی نمی کردم.
البته این ها تنها مختصری از افتخار آفرینی های من بود.واضح است که من بااوصاف مذکور بیرون خانه هم کلاس ورزشی نمی رفتم.و در کل زنگ ورزش برای من زنگ حسرت بود.حالا هم خودم را آماده کرده بود که به استاد تربیت بدنی بگویم که در هیچ زمینه ای فعالیت نداشته ام که به دلایل نامعلومی این سوال به ردیف من نرسید و از این سوال سخت جان سالم به در بردم.
اما امروز یادم آمد که من در یک زمینه ورزشی سوابق درخشانی دارم و آن ورزش را شاید خودم بنیان گذاری کرده باشم.اسم ورزشی که من در آن کار کردم هست"فوتبال داخل خانه" که مخففش می شود"فوتخال".
دوران راهنمایی شب هایی که پدر و مادرم می رفتند بیرون.از آنجا که ما (من و دو برادرم) تفریحات سالمی نداشتیم این ورزش را اختراع کردیم.مسلم است که وجود توپ برای این گونه ورزش ها الزامی است.اما ما نمی توانستیم که توپ داشته باشیم داخل خانه،چون هر لحظه ممکن بود توسط والدین گرامی کشف و ظبط شود.پس باید یک توپ سیار می ساختیم.یعنی وسیله ای که در مواقع ضروری تبدیل به توپ شود.
"جوراب" بهترین گزینه بود.جوراب ویژگی هایی داشت که منحصر به فرد بود.ما چند تا جوراب را داخل یک جوراب می انداختیم و توپ درست می کردیم.این توپ خیلی سریع درست می شد و خیلی زود به اصلش بازمی گشت.و این کار مهمترین مدرک جرم را پنهان و نابود می کرد.ویژگی دیگرش نرم بودنش بود که اگر احیانا به لامپی و سایر وسایل شکستنی می خورد کمترین اسیب را می رساند.
می توانم ادعا کم که این توپ را خودم اختراع کرده ام و قبل از من به فکر احدی نرسیده بوده.دلیلش هم این است که در خوابگاه دانش اموزی که به شدت وجود چنین چیزی ضروری بود کسی این توپ را نساخت و فکرش به مغز کسی خطور نکرد.یک بار که من این اختراع رو کردم خیلی استقبال شد.اما من نمی خواستم بعد ها مثل انیشتین عذاب وجودان بگیرم. این تکنولوژی را کاملا محرمانه در سینه ام نگه داشتم.
پ.ن:اگه عمری باقی باشه در مورد ورزش فوتخال و قوانین و آرزوهام برای این ورزش خواهم نوشت.
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل
حافظ
پنج ماه پیش که دندانپزشکی قبول شدم.همه چیز را تمام شده می پنداشتم و خیال می کردم خرم از پل رد شده.چون من هم مثل همه ،آن تمثیل مشهور قیف را شنیده بودم.و خیالم راحت بود که سر تنگ قیف را هرجور بود رد کرده ام و سر دیگرش مانند اتوبان است و تخت گاز می روم.
خیال می کردم می روم دانشگاه می خوابم،رمان می خوانم،وبلاگ می نویسم و کال آو دیوتی بازی می کنم و در کنارش هم دندانپزشک هم می شوم و یک پارو می خرم و پول پارو می کنم.اما...
اما همین هفته اول آنقدر درس ها سنگین است که شانه های نحیف من تحملش را ندارند.با گفتن این جمله درس ها سخت اند»برای بچه های بالا خنده ای ملیح و نگاهی عاقل اندر سفیه تحویل می گیرم که یعنی «عجله نکن،خودش میاد دستت که چطوری بخونی»
خلاصه این همه گفتم که غیر مستقیم بگم که وقت زیادی برای وبلاگ خوانی و وبلاگ نویسی ندارم و من هم مثل توکا نیستانی و گوریل فهیم شاید دوهفته یا هفته ای یک پست بنویسم.اما همچنان می نویسم.
پی نوشت:امروز کنکور تخصص بود با حسرتی عجیب به دکترهایی که وارد حوزه می شدند نگاه می کردم.
هر شب قبل از خواب و بعد از نماز من یک مراسم مذهبی خودساخته را اجرا می کنم.این مراسم به اینصورت است که ابتدا دو رکعت نماز صبح را به قضا می خوانم(چونکه سه سال توی خوابگاه نماز صبحم قضا می شد)بعد تسبیحم را می گیرم دستم و ذکر می کنم.الله اکبر و سبحان الله وغیره و در ادامه دعا می کنم و با۱۰۰تا صلوات و گفتن شهادتین می روم که بخوابم.این مراسم عبادی را۳سال پیش اختراع کردم و در این سه سال دچار تکاملات و تناقصات زیادی شده است.ممکن است بگویید:آفرین چه پسر خوب و مومنی یا شاید هم بگویید:چه پسر منافقی است که دارد پز عبادتش را می دهد.اما باید به عرضتان برسانم که من انسان مومنی نیستم و تمام این کارها را از روی عادت انجام می دهم.موقع انجام این اعمال ذهنم به هرچیزی فکر می کند بجز خدا و ذکرهایی که زیر لب تکرار می کنم.دعا کردن هم همینطور است. مثل یه نوار ظبط شده هستم که هی یک چیزی را تکرار میکنه همیشه اولش با دعا برای بخشش خودم و خانواده و اقوام و جمیع مسلمین و مردگان شروع میشه و با چندتا دعای عربی مثل ربنا آتنا فی الدنیا…تمام می شود.در آخر هم نوبت ذکر۱۰۰صلوات است که سخت ترین مرحله است جدیدا برای تسهیل این مرحله همزمان با ذکر صلوات با دست دیگرم توئیت می کنم.در آخر هم شهادتینی می گویم و می خوابم.تمامی اعمال بالا از روی عادت و بدون هیچ تفکری انجام می شوند.پس بهتر است به جای واژه عبادت بگویم عادت.شریعتی می گویید:من رقص دختران هندی را بیشتر از نماز والدینم دوست دارم.زیرا آنان با عشق می رقصند و پدر و مادرم از روی عادت نماز می خوانند.حالا به نظر شما عبادتی که از روی عادت است یه قرون هم می ارزد؟پی دعا نوشت:خدایا عبادتمان از روی عدت نباشد.
وجود نماینده در هر کلاسی برای سپر بلای بقیه شدن لازم است.و کلاس ما هم از این قضیه مستثنی نیست.اما هیچ کس در کلاس ما جرئت تقبل چنین مسولیت سنگینی را نداشت و همه از جواب پس دادن در قیامت می ترسیدند و هر کسی بار سنگین این مسولیت بر شانه های دیگری می انداخت.
از آنجا که هیچ کسی کاندید نمی شد پس ا.ن.ت.خ.ا.ب.ا.ت هم نداشتیم.بلاخره ریش سفیدان کلاس تدبیر اندیشیدند که دموکراسی غربی را بی آبرو کرد و به گوشه ای خزاند.
تدبیر هم این بود که اسم بچه ها را روی تکه های کاغذ می نویسم و مچاله اشان کرده و سپس داخل مشت یکی از دوستان قاتی می شوند و کاغذها را برمی داریم.آخرین نفر نماینده می شد.
مقدمات کار همه آماده شد.استرس و ترس همه را گرفته بود.بچه ها حلقه اتحاد تشکیل داده بودند.انگار فینال جام جهانی است و کار به ضربات پنالتی کشیده شده.
کاغذهای مچاله شده را یکی یکی برمی داشتند اما اسم من باز توی مشت همکلاسیم بود.ما دوازده نفریم.و فقط چهار نفر مانده اند و من هم یکی از آن چهار بیچاره.در ان دقایق احساس حافظ را هنگام سرودن بیت «آسمان بار امانت نتوانست کشید/قرعه فال به نام من دیوانه زدند.»داشتم.سه نفر مانده اند و من همچان در مشت همکلاسی.دو نفر و احتمال یک دوم.خدایا خودت رحم کن.شانه های من را ببین و این بار سنگین را.کاغذ را برمی دارند.اسم من خوانده می شود.به خیر گذشت.
و باز اثبات شد که «سر بیگناه پای دار میره اما بلای دار نمیره»
مهر84سال اول دبیرستان بودم و تازه مدرسه شروع شده بود.همه ی معلم ها داشتند از ما زهر چشم می گرفتند و خودشان را جدی و خشک نشان می دادند که ما پررو نشویم.که آقای ظ با آهنگ راه رفتن همیشگیش و ضبط صوت کوچکش وارد کلاس شد.سلام کرد و بعد با تک تک ما دست داد و خش و بش کرد.با این کار خودش رو در دل ما خوابگاهی های بیچاره جا کرد.
کلاسش را صدای استاد شجریان و گاهگاهی آواز بچه ها پر می کرد.یکی از دانش آموزها ازش پرسید:«بعضی ها می گویند صدای زن حرام است،شما چی می گید؟»جواب داد:«از آن بعضی ها بپرسید که حرام چیست؟».او بود که من را شیفته ی موسیقی سنتی کرد.شیفته ی جستوجوی دین حقیقی کرد.سال بعدش یک موبایل خرید و یک اسپیکر و دیگر از شر نوارهای کاست راحت شدیم و بازار بلوتوس بازی با بچه ها شروع شد.حیف که من آن موقع موبایل نداشتم.
آهنگ راه رفتنش نشان می داد چقدر با انگیزه و سرحال است.اخلاقش همه را به خود جذب کرده بود.یادم نمی رود وقتی برایمان صحبت می کرد چطوری سر ذوق می آمدیم و بعد از مدرسه سینی غذایمان را با نشاط برمی داشتیم و می رفتیم سمت سالن غذا خوری درحالی که چند دقیقه پیش روحمان با غذای صحبت های او و موسیقی سنتی غذا داده بودیم.
من دانش آموز خوابالویی بودم و در اغلب کلاس ها می خوابیدم وقتی سر کلاسش خوابم می برد بیدارم می کرد و می گفت برو یه آبی به صورتت بزن.برایش خیلی مهم بود که همه صحبتش را بشوند و بهش گوش بدهند نه بدین دلیل که زیاد خودش را می گرفت و گوش نکردن را بی ادبی می دانست زیرا مطمئن بود صحبت هایش زنده کننده است و همیشه هم می گفت این ها حرف ها من نیست.
برای من آقای ظ مسیحا نفسی بود که ز انفاس خوشش بوی کسی می آمد.
فهیم نوشت:دوستانی که ف/ی/ل/ت/ر شکن ندارند،برای اشتراک مطالب فقط از گوگل باز و یاهو استفاده کنند.در صورتی که ماوستان را بر روی علامت غیر این دو مورد قرار دهید صحنه ای زشت را شاهد خواهید بود.